Monday, May 29, 2006

تصادف

تو آشپز خونه داشت ظرفها رو می شست .... چند روز میشد که حال و روز خوبی نداشت .... تصمیمش رو گرفته بود که همه چی رو تموم کنه .... باید بهش می گفت که واسه جفتشون بهتره که جدا بشن ........ برای چندمین با ساعت رو نگاه کرد ...... همیشه همین موقع ها میرسید ....... یادش اومد اوایل "سلام عزیزم! باز بوی غذات ساختمون رو ورداشته ... بابا به فکر همسایه ها هم باش" بعدش با دسته گل می ومد تو آشپزخونه و می گفت :"یه بوس بده تا بدمش بهت " و بعدش ........... آهی از ناراحتی کشید و یه لبخند کوچیک گوشه لبش نشست ....... پیش خودش گفت .......... امروز هم امتحان کنم شاید همه چی رو به راه بشه .... سریع رفت چشمهاش رو پاک کرد .... آرایش کرد ..... به خودش عطر زد ..................... ساعت رو نگاه کرد ........ دیگه الان باید برسه ............... صدای ماشین رو شنید ................ صدای ترمز ........... صدای کشیده شدن لاستیک رو آسفاالت .......... صدای برخورد ............ صدای ....... انگار براش ثانیه ها وایسدن ......... همه چی سیاه شده بود ........... فکرش کار نمی کرد .......... اشکش رو نمی تونست نگه داره .......... تمام آرایشش بهم ریخته بود .......... آخرین شانسش رو به خاطر بس احتیاطی یه راننده از دست داده بود ......... می خواست داد بزنه "این انصاف نیست ..... من یه فرصت دیگه دارم" ........... سراسیمه دوید تا در ورودی .................. تلویزیون روشن بود و بچه ها داشتن با صدای بلند فیلم تصادف رو میدیدن ............... جلو در خشکش زده بود ........... کلید تو قفل چرخید و در باز شد ......... "سلام! ........ آرزو به دل موندیم یه بار بیایم خونه و تو رو گریون نبینیم ......... خستم کردی ........... " در رو محکم بست و رفت .................. صدای روشن شدن موتور ماشین و غرش حرکت ................. هنوز صدای تاویزیون بلند بود ......