Wednesday, July 13, 2005

سيگار 4

سوار ماشين شدن و بلافاصله كولر ماشين رو روشن كرد، شوهرش به زور تونست در رو ببنده و حركت كنن...... از وقتي كه از مطب دكتر بيرون اومده بودن به حرفاي دكترفكر مي كرد"خانم! متاسفانه بايد بگم شوهر شما تا يك ماه ديگه بيشتر زنده نيست بذاريد از اين يك ماه لذت ببره" .... صداي زنگ موبايل زن رو به خودش آورد .... صداي دختر از Carkit پخش مي شد.
- الو مامان ! من الان دارم از سفارتخونه ميام بيرون ... بالاخره با ويزاي من موافقت كردن دو ماه ديگه ميام پيشتون خيلي عاليه ... نه؟
- آره عزيزم خيلي عاليه
- مامان من از اينجا نمي تونم زياد حرف بزنم رسيدم خونه باهاتون تماس مي گيرم... خداحافظ
مرد خوشحالي داشت از قيافش مي باريد.
- بعد از 15 سال دوباره مي تونيم دخترمون رو ببينيم.... خيلي خوبه .... بهتر از اين نمي شه. الان يه سيگار مي چسبه ... حيف كه دكتر برام فدغن كرده
زن براش يه سيگار از سيگارهاي خودش رو روشن كرد
- عزيزم! دكتر برام ممنوع كرده
براي اولين بار اشكهاي زنش رو ديد و سيگار رو از دست زن گرفت