Saturday, July 09, 2005

سيگار 2

وايساد تا سيگارش رو روشن كنه ...... خيابون قائم مقام رو پياده داشت به طرف ميدون آرژانتين مي رفت...... تمام طول راه رو به تنها جمله اي كه از ظهر گفته بود فكر مي كرد :"از ديدنتون خوشحالم"......
اون لحظه اي كه خيلي منتظرش بود داشت نزديك مي شد ...... دختر براي ناهار دعوتش كرده بود به يه پيتزايي تو خيابون قائم مقام...... خوشحال بود، بالاخره بعد از يه سال تونسته بود موقعيت مناسبي براي ابراز علاقه اش به دختر پيدا كنه .......... از تاكسي پياده شد...... دختر جلوي پيتزايي وايساده بود .... با لحن هميشگيش كه سلامش رو ميكشيد، سلام داد..... راستي...! معرفي مي كنم ؛ امير دوست پسرم ...... دو ماهه كه با هم آشنا شديم مي خواستم ببينيش خيلي گله .......... دستش رو دراز كرد و دست داد و همگي رفتن داخل پيتزا فروشي............... نيم ساعت بعد پسري داشت تو خيابون قائم مقام پياده راه ميرفت و سيگار مي كشيد