Thursday, July 07, 2005

سيگار

ساعت 6 بعد از ظهر روي يكي از سكوهاي محوطه تاتر شهر نشسته بود، لبخند زيبايي رو لبش بود... آخه از ديروز ساعت 7 قول داده بود سيگار نكشه ...... پيش خودش فكر مي كرد 20 دقيقه مونده بود كه تئاتر شروع بشه و حداقل 2 ساعت طول مي كشه تو سالن هم كه نمي تونم سيگار بكشم ..... همين 20 دقيقه رو تحمل كنم يه روز تموم مي شه و مي تونم داد بزنم كه با اراده ام.
نفس بلندي كشيد، دستهاش رو تكيه گاه كرد، سرش رو رو به آسمون گرفت و با فشار هواي ريه اش رو بيرون داد................ حس كرد يه نفر اومد و كنارش نشست، بوي عطر دخترونه مي اومد، نگاه كرد ................. هنرپيشه مورد علاقه اش بود كه هر روز و هر شب آرزوي ديدنش رو داشت..... مي دونست كه يه ربع بيشتر نمي تونه از نزديك ببينش ...... بايد يه كاري مي كرد ......... ... بلند شد رفت از بوفه يه نخ سيگار خريد و روشنش كرد ..... اومد و پهلوي دختر نشست ..............................