Thursday, November 01, 2007

داستان کوتاهی درباره یک عشق

تاکسی خالی تو ایستگاه ایستاد، اول پیرزن سوار شد، بعد مرد سوار شد و بعد از چند لحظه دختری که عینک دودی زده بود کنار مرد نشست ... مرد خودش رو به خواب زد ...... بعد از چهار راه ،مرد با لبخند گفت: آقا هر جا بشه پیاده می شم ...راننده تاکسی مسیر سمت چپ رو انتخاب کرده بود